|
|
پدر جلیل نقاد روی ویلچر برای اینکه در جریان جانبازی جلیل قرار بگیریم؛ به گفتوگو با پدر وی «حاجقاسم نقاد» مینشینیم؛ پدری که خود نیز جانباز 15 خرداد 1342 است و اولین پسرش شهید «ابوالفضل نقاد» هم در عملیات «مرصاد» در 5 مرداد 1367 به شهادت میرسد. * 50 سال است با یک پا زندگی میکنم بنده متولد 1311 در تهران هستم؛ اوستازاده بودم؛ گرمابه داشتم؛ بچهها را با پول حلال بزرگ کردم؛ زندگی خیلی سادهای داشتیم؛ با خانم مؤمنی ازدواج کردم؛ اشرفالسادات مدرس مادر همسر بنده بود؛ پدر وی از علما بود و از نسل شهید مدرس بودند. خداوند 4 دختر به من داد؛ دخترانم از ابتدا چادر مشکی سرشان بود؛ از 4 پسرم، ابوالفضل شهید شد، جلیل هم جانباز. در اوایل نهضت امام خمینی(ره) سر منبر ایشان قسم خوردم تا آخرین نفس پشت اسلام بایستم. در سال 1342 وقتی خبر رسید که امام خمینی(ره) را دستگیر کردند، در 15 خرداد به همراه 300 نفر از مردم در اطراف میدان قیام تظاهرات کردیم و تابلو کلانتری را پایین آوردیم؛ در حمله نیروهای ارتش طاغوت بنده به زمین خوردم و استخوان زانویم خرد شد؛ به علت شدت خردشدگی بعد از 6 ماه دوا و درمان، وضعیت پایم بدتر شد؛ آن زمان 2 هزار تومان به دکتر «عبدالخان واسعی» دادم تا پایم را قطع کرد و 50 سال است که با یک پا زندگی میکنم. * شکارچی تانک صدامیها بود جلیل دومین پسر خانواده و متولد 1340 است؛ سعی کردم تا بچهها را با عشق به اسلام و امام بزرگ کنم؛ وضعیت جسمی الان جلیل با دوران جوانیاش بسیار متفاوت بود؛ او اندام درشتی داشت؛ در آن دوران موتور سوار و موتور ساز ماهری بود؛ کارهای اسکلتسازی ساختمان را هم انجام میداد. به یاد دارم که بنایی داشتیم و دستم خالی بود؛ جلیل به من گفت: «آقا، اصلاً خودتان را ناراحت نکنید؛ مبلغی پسانداز کردم و به شما میدهم». یکی از خصوصیات او این بود که به مردم و هر کسی که احتیاج داشت، کمک میکرد. در اوایل جنگ، ستاد جنگهای نامنظم شهید چمران احتیاج به تعدادی موتور سوار داشت، جلیل نیز به همراه چندین نفر از موتور سواران به منطقه رفتند. در طول ایامی که در جبهه بود، عملیاتهای چریکی انجام میداد؛ 45 تانک ارتش بعث عراق را با آرپیجی منهدم کرد؛ آن موقع که خاکریز نبود؛ اما در بیابانهای جنوب شجاعانه به همراه شهید چمران در منطقه جنگید. در عملیات آزادسازی سوسنگرد با موتور نیروها را جابجا میکرد؛ جلیل چند بار آقای خامنهای را برای شناسایی به منطقه برده بود. جلیل نقاد * شهیدی که دوباره به دنیا بازگشت در سال 1361 طی حملات دشمن به منطقه «دهلاویه» ترکش خمپاره به سر جلیل اصابت کرد؛ همرزمان او را فکر کردند به شهادت رسیده است؛ خبر شهادت او را هم شهید «ناصر فرجاللهی» به ما داد؛ جلیل را به معراج شهدا منتقل میکنند و بعد میبینند که پلاستیکی که روی جلیل انداخته بودند، عرق کرده است لذا متوجه میشوند جلیل زنده است. بلافاصله پسرم را به بیمارستان دکتر شریعتی در تهران منتقل کردند؛ جمجمه او خرد شده بود و دکتر نصرالله فاتح جمجمه مصنوعی برای او گذاشت. * پسرم شفا گرفت جلیل به مدت 45 روز در بیهوشی بود؛ یک شب در مسیر شمیرانات سوار ماشینی شدم، نمیدانستم که راننده از بیت امام خمینی(ره) بود؛ درد دلم با وی شروع شد و گفتم: «از مجروحان 15 خرداد هستم، پسرم هم الان به دلیل مجروحیت در جنگ در بیمارستان بستری است و ما وقع را شرح دادم». او مرا به جماران برد؛ به دیدار امام خمینی(ره) رفتیم؛ پدرم در قم بارها به دیدار امام(ره) رفته بودند؛ ایشان پدر مرا میشناختند؛ در این دیدار لیمو، نبات، سیب و یک تکه دستمال به بنده دادند؛ از جماران به بیمارستان رفتم؛ وسایلی که از بیت آورده بودم را زیر سر جلیل گذاشتم و آن شب پسرم به هوش آمد. بعد از آنکه جلیل به هوش آمد، دورههای درمانی سختی را پشت سر گذاشت؛ نیمی از بدن او کاملاً بیحرکت بود؛ حتی توانایی نشستن نداشت؛ بعد از مدتها درمان و فیزیوتراپی و کمک خانواده بالاخره توانست روی ویلچر بنشیند؛ 3 ـ 4 سال هم روی ویلچر بود تا اینکه توانست راه برود اما دست و پای راست او برای همیشه از کار افتاده بود، تکلمش را از دست داده بود و فشارهای عصبی سختی به او وارد میشد. * امام بر مجروحیتش گریستند یکی دو سال بعد از دیدار اول به همراه همسرم و «جلیل» به دیدار امام خمینی(ره) در جماران رفتیم؛ زمانی که جلیل میخواست امام را در آغوش بگیرد، اطرافیان نمیگذاشتند؛ آقای خامنهای فرمودند: «ایشان را میشناسم، از خودمان هستند، ما را در سوسنگرد چند بار برای شناسایی بردند». وقتی جلیل در کنار امام قرار گرفت، امام کاسه سر او را دیدند و گریه کردند. * مردم نمیدانند جلیل جانباز است جلیل با غیرت بوده و هست؛ او تا زمانی که مجروح شود، جبهه را ترک نکرد؛ حتی 40 روز با دشمن دوست میشود و با آنها زندگی میکند؛ پسرم شهید زنده است؛ اما متأسفانه برخی فکر میکنند که او مادرزادی تکلم ندارد. او به خاطر اینکه کار خلق خدا راه بیفتد، الان در موتور سازی کار میکند و فقط میگوید: «برای خدا». اکنون جلیل یک فرزند پسر دارد؛ همسرش معلم قرآن است؛ بنده صبح و عصر چند ساعتی کنار جلیل هستم و بعد به مسجد میروم. همسرم سال 1386 به رحمت خدا رفته؛ او داغ ابوالفضل را دید، هر روز هم با دیدن جلیل که نمیتواند حرف بزند، ناراحت میشد؛ با این احوال خانم مؤمنی بود و خداوند را شاکر. این بود برگی از هزاران برگ زندگی یک مرد؛ مردی گمنام در خیابان خراسان؛ مردی با عاطفه، با عزت و با غیرت؛ او در بین این گفتوگو با حرفهای پدر گاهی لبخند میزد، گاهی میگریست و گاهی با بیان خود از پدر میخواست که حرفی نزند. لبخندش برای زمانی بود که پدر از امام میگفت؛ گریههایش برای زمانی بود که پدر خاطرات ابوالفضل شهید را روایت میکرد؛ و زمانی که پدر میخواست از کارهایی که جلیل در جبهه کرده بود، حرف بزند به پدر میگفت: «آقا! نگو...».
نظرات شما عزیزان:
|
نویسنده: مهدی آئین پرست
׀ تاریخ: پنج شنبه 30 آبان 1392برچسب:غیرت,شجاعت,وطن,جلیل نقاد, ׀ موضوع: <-PostCategory->
׀
|
|
|
|